رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

بخشنده همچون خورشید

تو يك آرزوي مدامي

روزها مي گذرند با چشم بر هم زدني به ياد بيست و يك ماه پيش مي نويسم به ياد تك تك دقايق و ثانيه و لحظه هايش كه عزيزترين لحظه هايم بودند ،بي شك ناب ترينشان  لحظه هاي مادر بودن كه جز مادر باشي،نمي تواني درك كني شيرخوردنت ،دست بالا آوردنت،اولين لبخندارادي ات،نشستنت،دندان درآوردنت،راه رفتنت،اولين كلمه اي كه گفتي و .... لحظه هاي نفس كشيدنت كنارم درست دهان به دهان من آنجا كه نفسم را با تو هماهنگ مي كردم كه بازدم تو،دم من باشد  لحظه هايي كه چشمان زيبايت مرا مي جست  لحظهاي پرمهر خوابيدنمان بوسه هاي لطيفت نوازش دستان كوچك و پر مهرت و همه و همه هر روز برايم تكرار مي شوند با تو لحظاتي را گذراندم كه جز زيبايي در آن...
19 خرداد 1393

يك سال و نه ماهه شدي قشنگم

عزيز من رادمهرم بيست و يك ماهگيت با كمي تاخير مبارك عزيز دل ماماني مي دوني وقتي بهت تبريك گفتم چي گفتي عزيزم گفتي درس بخونم بيست بشم قربونت برم كه بيست رو مي شنوي فوري اينو مي گي رادمهرم اين روز رو با اتفاق بدي كه برات افتاد با ناراحتي گذروندي گلم دوست ندارم برايت از ناراحتيها و اتفاقات بدمطلب بگذارم دوست دارم تمام صفحات وبلاگت پر از خوبي و خوشي و سلامتي و مطالب زيبا باشه دوست ندارم وقتي بزرگ شدي و به اميد خدا خودت مطالبي كه ماماني برات نوشته رو خوندي ذره اي ناراحت بشي به همين دليل فقط دوست دارم از خوبيها برايت بنويسم پس فقط در اين حد بدان كه روز خوبي براي من و تو نبود گل من اميدوارم هرگز تكرار نشه اين روزاي بد همين بسمه كه تو اينجا...
16 خرداد 1393

تکثیر تو در هر ثانیه از زندگیم

زمرمه می کنم تا پژواک صدامو تو وجو دت بشنوم دنبال یه چیزی می گردم که با اون به خودم ثابت کنم زنده ام مثل وقتی که یه موجود رنده بین دو تا کوه فریاد می زند من زنده ام ................. و کوه جواب می دهد من زنده ام من زنده ام من زنده ام من زنده ام مثل وقتی که دلت می خواهد  حواس پنج گان ات را تست کنی تا خیالت راحت شود همه چی درست کار می کند پس وقتی صدایم را می شنوی پس وقتی لمس دستهایم را روی پوستت حس کردی پس وقتی نگاهم در نگاهت معنا گرفت پس وقتی که مشامت را عطر تنم پر کرد پس وقتی شیرینی بوسه از...
13 خرداد 1393

عاشق چشم سیاه و لب اناب توام

روزی که عشق به قلبم هدیه شد اواخر تابستان بود  پاییز از میان انبوه گرمای شهریور سلام میکرد  ومن آنروز بود که دو تیله سیاه را در میان گرمای آفتاب دیدم چشمان سیاه تو  از زبان فرهاد به شیرینش برایم گویا تر حرف میزد من چشمهایت را میدیدم وقلبم با تمام وجود عشق را فریاد میزد من ان روز عاشق تو شدم انروز بود که قلبم به شدت لرزید قبل تر ها هم بودم آن زمانی که ریشه در وجودم داشتی  اما عشقم با دیدن سیاهی چشمانت انگار رنگ دیگری گرفت  آن زمان که پانزده روز تا شروع برگ ریزان پائیز مانده بود  برگ ریزان قلب من شروع شد با هر نفست قلبم به شماره افتاد انگار خداوند وقتی تو را آفرید همه حواسش به آرزوهای من بود ...
11 خرداد 1393

فدای ژست گرفتنت گلم

عزیز مامانی از وقتی که چهارده ماهت بود و معنی ژست گرفتن رو فهمیدی تا الان هروقت بهت می گم ژست بگیر اینجوری می گیری نگاه کن مامانی عکسات رو از اون موقع تا الان می زارم ببین فدای ژست گرفتنت گلم  ...
11 خرداد 1393

عاشق طبیعتی گلم

پسر قشنگم علاقه شدیدی به طبیعت داری و برای همه جالبه که می گی طبیعت از روز سیزده نوروز این اسم رو یادگرفتی و به بیرون می گی طبیعت عزیزدلم به بالکن خونه هم می گی طبیعت تا می خوام غذا برایت بیارم بخوری می گی بریم طبیعت منظورت بالکنه و من هم به دیده منت قبول می کنم و عشق می کنی عزیزم جمعه رفتیم به قول خودت طبیعت کارهایی کردی که برایم جالب اومد و خواستم خاطره این طبیعت رو برایت بگذارم وقتی حاضر شدی که بریم طبق معمول همیشه که تحمل نداری و می گی زود بریم پشت هم می گفتی من حاضرم من حاضرم خواستم ازت عکس بگیرم با مامانی دعوا می کردی که بریم عکست رو می ذارم ببین گلم دریاچه و اردکها رو که دیدی کلی ذوق کردی به خاطر پازل حیواناتی که داری و خیلی دوستشو...
10 خرداد 1393

بازی و شادی با آبجی نگین

رادمهرم روز سه شنبه که به مناسبت مبعث پیامبر( ص ) تعطیل بود با آبجی نگین و خاله و عمو مجید رفتی سرزمین عجائب و کلی بهت خوش گذشته بود عزیزم خاله لیلا عاشقته خیلی خیلی دوستت داره عمو و نگین هم همینطور ولی لیلا به قول خودش دیوانه وار دوستت داره نمی دونی چه ذوقی می کرد نمی دونی با چه لذتی ازت تعریف می کنه روزی چندبار زنگ می زنه که تو فقط بگی لیلا و اون ذوق کنه و بگه جانم همین به این قانعه گلم قدر محبتهایش را بدان عزیزم لجظه به لحظه به یادته وقتی زنگ نمی زنه پیام می ده نه برای من فقط و فقط برای تو انگار که تو واقعا می تونی بخونی هر چیز قشنگ و خوب را فقط و فقط برای تو می خواد گلم خلاصه جونم برات بگه که کلی باهات بازی کرده بود خیلی وقت بود که ندی...
10 خرداد 1393

لباس پلیس سوغاتی مامان جون و باباجون عزیزت

پسر قشنگم مامان جون و باباجون مهربانت بیست و چهارم اردیبهشت ماه 93 رفته بودن به قول تو عزیزم خونه خدای رحیم این ده روز که نبودند هر روز می گفتی مامان جون رفته خونه خدای رحیم دعا کنه ده روز دیگه بیان ببیی بتشیم عزیز دلم بالاخره روز موعود فرارسید و با خوشحالی هرچه تمام رفتی استقبال مامان جون و باباجون عزیزت وقتی دیدیشون کلی ذوق کردی و زیارت قبول گفتی و همش می گفتی مامان جونم چشماش مهربون شده خیلی برام جالب بود این حرفت عزیزم هر چه در دل داشتی تا خونه به مامان جون گفتی مهربانم ببیی دیدی کلی ذوق کردی و می گفتی ببیی تاب تاب اباسی کرد خلاصه عزیزم خیلی خیلی ذوق می کردی مامان جون و باباجونت زحمت کشیده بودن سوغاتیهای خیلی قشنگی برات آورده بودند امی...
10 خرداد 1393

رادمهرم هرگز فراموش نکن .......

پسرم هرگز فراموش نکن در این دنیا نمی تونی مردم رو مجبور کنی دوست داشته باشن،عاشقت باشن،تائیدت کنن،بهت احترام بذارن، قبولت کنن و باهات خوب باشن هیچ اهمیتی نداره پسرم بدان زندگی،بدون روز های بد نمی شود،بدون روز های اشک و درد و خشم وغم نمی گذره اما،روزهای بد، همچون برگ های پاییزی،باور کن که شتابان فرو می ریزند،و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی استخوان می شکنند،و درخت استوار و مقاوم بر جای می ماند عزیز من برگهای پاییزی،بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت ومفهوم بخشیدن به تداوم درخت،سهمی از یاد نرفتنی دارند.... عزیز من فراموش نکن شب عمیق است،اما روز از آن عمیق تراست.غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است،بزرگان&nb...
8 خرداد 1393

کوچولو بودی بزرگ شدی ماشاء اله

پسر قشنگم رادمهر گلم دیروز عکسی از تو قشنگ مامانی با بابایی گرفتم که وقتی عکس نگاه می کردم خاطره عکس پنج ماهگیت در ذهنم مرور شد و دلم خواست برایت این عکس را به یادگار بگذارم و بنویسم برایت  از اینکه چقدر از بزرگ شدنت و مقایسه این دو عکس ذوق کردم خیلی دوست دارم عکسو به خوبی بزرگ شدنت را نشان می دهد مهربانم عزیز دلم یک سال و هشت ماه و بیست و دو روز  است که تو را دارم خدا را شاکرم که دلبندم بزرگ شدنت را می بینم انگار همین دیروز بود که اولین نگاه مهربانت را به مامانی هدیه کردی باورت نمی شه مامانی هر وقت بهش فکر می کنم لذت در آغوش گرفتنت بوییدنت برایم تکرار و تکرار می شه و ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر می شه بارها و بارها فیلم به دنی...
7 خرداد 1393