عاشق چشم سیاه و لب اناب توام
روزی که عشق به قلبم هدیه شد اواخر تابستان بود
پاییز از میان انبوه گرمای شهریور سلام میکرد
ومن
آنروز بود
که دو تیله سیاه را در میان گرمای آفتاب دیدم
چشمان سیاه تو
از زبان فرهاد به شیرینش برایم گویا تر حرف میزد
من چشمهایت را میدیدم
وقلبم با تمام وجود عشق را فریاد میزد
من ان روز عاشق تو شدم
انروز بود که قلبم به شدت لرزید
قبل تر ها هم بودم آن زمانی که ریشه در وجودم داشتی
اما عشقم با دیدن سیاهی چشمانت انگار رنگ دیگری گرفت
آن زمان که پانزده روز تا شروع برگ ریزان پائیز مانده بود
برگ ریزان قلب من شروع شد با هر نفست قلبم به شماره افتاد
انگار خداوند وقتی تو را آفرید همه حواسش به آرزوهای من بود
که تو با آن چشمان سیاهت شدی همه آرزوی من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی