رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

چهارمين سال زندگيت دردانه

     هی می نویسم و هی دستم را میگذارم روی دکمه ی Delete و نگه میدارم که این سطر سطر های ِ نوشته ام پاک شود ... یک عالم حرف توی ِ دلم هست ! یک عالم عشق درِ دل دارم ! بار دیگر روز شانزدهم شهريور عقربه هاي ساعت كه روي هفت و نيم صبح قرار گیرند یک سال دیگر خواهدگذشت از آخرین باری که شمع ها را فوت کري و همه دست زدند ! سالی که گذشت سال  خوبي بود كلي خاطره ساختي دردانه ام گذشت به همين سادگي چهارسال گذشت و من هراسم از لحظه های ِ ناشناخته ی روبروست ! از روزهایی که دارند می آیند و من ایمان دارم مرا غافلگیر خواهند کرد ...تولد  تو یک روز خاص است برای ِ من ! یکروزی که همیشه دوستش داشتم و همیشه روز ِتولدت مثل ِ لحظه ی تحو...
18 شهريور 1395

سه سال و يازده ماهه شدي گلم

چشمهايت دلم را ورق مي زند،رها مي شوم در حجم نفسهايت مثل پروانه ها كه آزادند دستهايت را لمس مي كنم،تابستان مي شوم پر از آبشارهاي گل سرخ كنارم هستي و من از باراني حرف مي زنم كه بي اجازه مي بارد و تو را بي وقفه در من چكه مي كند، من از تو مي نويسم در دفتر دلي كه به اندازه ما جا دارد....من يه عالمه تو لحظه هارا کنار هم...دیدی با چه شوقی به سه سال و يازده ماه رسانديم باورم نمي شود يك ماه تا شروع سال چهارم و لذت بردن از سال سوم زندگيت برايم باقي است چرا انقدر تند ،بزرگ شدنت را دوست دارم ولي هر ماه شوق همراه با غم وجودم را مي گيرد نمي دانم نامش چيست اين دلهره ، از کلام اولین بوسه تا صداي مامان گفتنت مثل يك نوار ضبط شده در گوشم تكرار مي...
16 مرداد 1395

سه سال و ده ماه گذشت

دلبندم رادمهر  این همه شتاب چرخه گردون بهت زده ام می کند انگار این بار دنيا دست بکار شده که نگذارد من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر. تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر با...
17 تير 1395

سه سال و نه ماه گذشت

بعد از ظهر یک روز بهار است... مثل تمام دیگر عصرها شیرین و دلچسب... و فراموش نشدنی... صدای تو تمام خانه را پر كرده و با توپ كوچك قرمزت مشغول بازي هستي و چه شادی زایدالوصفی داري  موقع گل زدن ها  نشسته ام کنار پنجره ی خاطراتم چای می نوشم و غرق شده در خاطرات آن روزهاي شيرين گذشته به چه دليل انقدر دلتنگي ،خاطراتي كه نه فراموش مي شوند و نه تكرار چرا هر ماه دلم آشوب رفتن روزها مي شود و شادمان از گذر ماهروز شيرين بودنت اين چه حسي است حس عجيب مادرانه ،ياد آن روزهاي شيرين ، چه زود گمشان کردم،چه زود بار سفر بستند شایدتو زود بزرگ شدي،چایم عطر اسباب بازی های نوزاديت می گیرد عطر جغجغه ها و چرخهاي روروكت كه عاشقانه با پاهاي كوچكت هلشان...
16 خرداد 1395

این روزهایت

سلام نازنینم ثبت خاطرات هر روزه ات کار بسیار دلنشینی است که توانسته ام تا به امروز در دفتری به یادگار برایت بگذارم و بیشتر دوست دارم در اینجا دلنوشته های مادرانه ام باشد چون احساس می کنم ثبت کارهای شیرینت برای من دلنشین و از حوصله دوستانمان خارج است اما به درخواست دوست نازنینمان که از راه دور ما را دنبال می کند و بی نهایت به تو لطف دارد و این پست را اختصاص دادم به کودکانه هایت در این روزها و انشااله ادامه می دهم به پاس نگاه زیبایش  رادمهرم این روزا که سه سال و هشت ماهگی ات رو به اتمام است بسیار شاد و سرحال هستی و مشغول شیطنتهای کودکانه بسیار شیرین زبون و دل نشین صحبت می کنی طوری که همه از زب...
8 خرداد 1395

سه سال و هشت ماهه شدي

دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را  خودت میدانی تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی در لحظه دیدارمان آن روز ناب و بي تكرار چه عاشقانه به چشمانم نگاه مي كردي و نگاه مي كني  وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی ...
18 ارديبهشت 1395

مادرانه اي ديگر

شيرينم ، مرا  چنگ خود  ساز  و در آغوشم  گير  تا تارهاي وجودم  با انگشتان  ظريفت   نغمه سر دهند.  بگذار لبانم دستهاي  نيلوفرينت  ر ا لمس كرده  و ترانه خوش   لحن  عشق و زندگي  را در گوشت زمزمه كند. در  آغوش گرم محبت   در بندم كن  تا در  پناه حصار عشق تو بتوانم،آري بتوانم  گل ببويم  و با  پري وشان سخن بگويم . دوستت ميدارم  و فرشته  وار از عشق و محبت  نكته اي   فرو نمي گذارم   و بي هيچ قيد و شرطي دل و جان  را عاشقانه  تسليمت  مي كنم،عزيزكم در پناه  عشق من  مدام در عيش  و خوشی...
7 ارديبهشت 1395

سه سال و هفت ماه گذشت

دردانه ام می بینی چه خوب است؟ می بینی چه خوب است که گاهی خودت را بسپاری به آن دو دست آشنا که از آب بیرون می آید, خیس خیس و تو را به آرامی در بر می گیرد و با خود به جریان آب می سپارد؟ می بینی که لحظه ای بیش نمی پاید تا از روی پل به انتهای شگرف آبی آب برسی و دیگر هیچ صدایی را در حاشیهُ رود نشنوی؟ می بینی چه خوب است؟ خوب است که گاهی بنشینی و تن بسپاری به موسیقی یک صدا که تو را به نام می خواند, به نسیم یک نوازش که بر پوستت دست می کشد, به حبابهای خنده های بی دلیل که می آیند و می ترکند و می روند, به عطر گلی که پرپر شده است اما هنوز می شود برایش شعری سرود. می بینی؟ شب است. یک گوشه نشسته ام و دانه های فیروزه ای روزهای آبی را کنار دانه ه...
17 فروردين 1395

بهار 95

تيك تاك  تيك تاك  چه عاشقانه مي گذرند لحظه هايي كه مي دانند پشت در ايستاده اي تا تحويلشان بگيري و بهار بپاشي بر زمستانشان  نوبهار آمد بهار آمد شبانم را چراغ آمد شميم شاديش انگار لحظه تحويل سال آمد  هفت سين عشقم را چيده ام درست در مقابل چشمانم  هفت تصوير عشق ،هفت يادگاري از تو،هفت لبخند ،هفت بوسه ،هفت....هفت ..... سال را نمي دانم اما نوشدن سهم دستاي من است كه در آغوشت جشن بگيرم روزهاي باتو بودن را .... نوبهارت ستاره باران رادمهرم ...
3 فروردين 1395