رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

عاشورا و محرم سال 97 و

مثل هر سال ايّام محرم شور و حال عزاداري امام حسين (ع) در تو بيدار مي شه و با صداي قشنگت نوحه مي خوني و مدام از من سؤال مي پرسي و بسيار مشتاق هستي تا برايت تعريف كنم  امسال نتونستم مثل سالهاي گذشته به تكيه ها ببرمت و روز عاشورا جبران كردم و كنار كودكاني كه مثل خودت شور حسيني داشتند واقعه كربلا رو شبيه سازي كردين و چشمانم مدام خيس مي شد از حس و حال عجيب تو  اميدوارم امام حسين ع يار كودكان سرزمينم و تو عزيز دل مامان باشه   ...
4 مهر 1397

ششمين جشن ميلادت

عشق من: چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد  زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد.دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی های دنیا باآمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ، اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود و امروز روز میلاد دوباره تو است ، روزي كه تمام عمرم فداي اين يك روز  و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت ، عطر حضورت فرا ...
17 شهريور 1397

آخرين ماه از پنج سالگيت مبارك

رادمهرم ما مامانا هميشه خوب رو براي پيداكردن بهترينها رها مي كنيم ،غافل از اينكه خوب همونيه كه وقتي فرزندت خوابه دلت براش تنگ مي شه،يادش مي افتي و دلت براش قنج مي ره مي ري سراغ عكسا و فيلماش تا حالت يه كم جا بياد،هموني كه هر روز صبح با صداي كوچيك و قشنگش بهت سلام مي ده روتو مي بوسه و اين بوسه ها شيرينه مثل عسل،همون كسي كه تو تك تك لحظه هات هست ولي برات مي شه روتين زندگي و ساده ازش مي گذري،همون كسي كه وقتي بي حوصله اي با شيرين زبونياش حالت رو جا مي ياره،هموني كه با هيجانش حال و هوات رو عوض مي كنه، خوب وقتيه كه با لهجه خاصش وقتي زبون باز مي كنه تو رو صدا مي كنه و معصومانه دوستت داره حتي وقتي ازش دل خوري و كمي دعواش مي كني برمي گرده و مي گه ما...
18 مرداد 1397

دلنوشته

آنجا که تو ایستاده ای میدوم هر روز این دویدن ها را تکرار میکنم بی آنکه ذره ای خسته شوم این راه پر از سنگ و خارا هم باشد مقصدش تویی ،مقصد و مقصود والایم من از دویدنها نمیترسم اگر خط پايانش تو باشي سرشار میشوم از مادرانگی, وقتی دستهایت را در دستهايم مي گيرم  دستهای نرم و مهربانت كه لمس كردنش حس عجيبي به من مي دهد وقتی می بینم که میشود دستهایت را گرفت و به قامتت تکیه داد؛ رادمهرم بزرگ مي شوي و دستانت بزرگتر ،نمي دانم لياقت اين را دارم كه روزي دستان مردانه ات را در دستانم بگيرم و با عشق براي ديدن چشمهايت سرم را بالا بگيرم وااي تصورش هم زيباست  يه دونه مامان بيا ياد بگيريم دستهاي همو محكم تر بگيريم توي شلوغي ها دغدغه ها دلتنگي ه...
8 مرداد 1397

پنج سال و ده ماهه شدي

سلام دونه الماسم وقتي بهت مي گم دونه الماسم چشمات رو گرد مي كني و با خشم به من نگاه مي كني و مي گي انقدر بدم مي ياد به من مي گي دوست ندارم مي گم خوب من دوستت دارم بايد با صفات خوب صدات كنم مي گي نه نگو آره عزيزم اين روزا همش با من سر جنگ داري كه اينو نگو و اونو نگو و در آخر هم مي گي اي بابا تو چقدر كم سوادي چرا نمي فهمي من چي مي گم ،اي واي بر من كه كم مي يارم در مقابل تو  چه مي شه كرد بايد تن به خواسته تو بدم البته معقول و خودت مي دوني كه سخت دلگير مي شم از سماجتهاي بي دليل و كم اهميتي كه تو گاهي رعايت نمي كني و من بخاطر سنت مي بخشم  عزيزم منو ببخش اگرنمي بينمت ،نمي خندانمت، منوببخش اگر در وظايف  ًمادري كوتاهي ...
20 تير 1397

جشن پايان تحصيلي پيش دبستاني

عزيز رادمهرم نازنين پسرم يك سال تحصيلي تو به اتمام رسيد و به خوبي مأنوس شدي با مدرسه و با اشتياق گذراندي اميدوارم در تمام مراحل زندگي اول سلامت و سپس موفق و پيروز باشي  روزي كه قرار بود عكس فارغ التحصيلي بگيري متأسفانه مريض بودي و در عكسها كاملا مشهوده قربونت برم  روز جشن فارغ التحصيلي ات سه شنبه ٩٧/٠٣/٢٣ بود و خيلي ذوق داشتي قرار بود در مورد دروغگويي اجرا داشته باشي و تو راه تمرين مي كردي و مدام مي گفتي نبايد من و من كنم و عزيزدلم وقتي سي دي جشن را دادند و ديدم كه من و من نكردي و خيلي قشنگ اجرا كردي و خودت هم راضي بودي  موقعي كه باهات مصاحبه مي كردن من رسيدم و وقتي من و ديدي گفتي مامان تموم شد فارغ...
8 تير 1397

پنج سال و نه ماهه شدي

عزيز رادمهرم به بهانه ماهروزت مي نويسم از احوالات تو در پنج سال و نه ماهگيت چقدر كودكي ناشناخته است هر روز كه مي گذرد به اين مهم مي رسم كه چقدر نمي شناسمت حتي من كه مادرت هستم هر روز يك كشف جديد در تو هر روز يك تحول هر روز يك نوآوري هرچقدر روزها به جلو مي رود سخت تر مي شود باور نمي كني گاهي دلم مي لرزه مي ترسم و شماتت هاي خودم زيادتر كه نكند كم گذاشتم نكند درست وظيفه ام را انجام ندادم نمي دانم شايد حساسيت زياد علتش باشد سعي مي كنم زياد در تو دقيق نشوم چون به من ثابت شده همه كارهاي خوب و بدت گذراست و وقتي زمان به جلو مي ره فراموش مي شه ولي با همه اين أوصاف باز هم از حرف و كار خوبت دلم قنج مي ره و از كار نادرستت دلم مي گيره چقدر سخته مادر ب...
19 خرداد 1397