چهارسال و چهارماهگیت
نمی دانم چرا امشب پلک دلم مدام می پرد می دانم ماهروز آمدن تو که می شود شعرم ذوق می کند دل بنفشه غنج می رود خواب غنچه تعبیر می شود و ماه تا صبح در آسمان جشن می گیرد
من هستم و تو هستی و آفریدگارت طرحی می کشم از راز نگاهت برایت از عشق می گویم از خنده ،از گریه ،از باران که خیلی دوستش دارم برایت می گویم از دلتنگیهایم از بغض نهفته در گلویم که فقط برای تو می ترکد و دستان کوچک تو خیسی چشمانم را فقط پاک می کند چند بار قصه ات را برای چشمانم اعتراف کرده ام ،بی تو حتی خط های دفترم هم یک به یک به دلشوره می افتند برایت می نویسم که بی تو خواب شبنم چقدر بد تعبیر می شود ،راستش لابه لای خیسی حسم شاید باز هم برایت لالایی بخوانم
من هرشب برایت می نویسم برای دل خودم برای تو برای مااین ساعت این اتاق...یادت باشد این واژه ها را هم اضافه کنی که گاهی واژه ها دردآورترند گاه گویای بی پروا و گاه از هر سکوتی گنگ ترند
ای شبگرد خیال جز تصویرت و مهرت به چه دل خوش کنم وقتی حاصل من به علاوه ی تو می شود مادر مهر آری مادر مهر آنقدر که مهربانیت را به من به همه تعارف می کنی وقتی در اوج عصبانیتم نجوای شیرین صدایت من را مدهوش می کند که من را مرادت می خوانی و خودت را مرید با صدای شیرینت برایم می خوانی مادرم مادرم تو مراد منی من مرید توام فدای مهرت تو همه چیز منی چطور خودم را مادر مهر ننامم در خوبی ات حل شده ام که من و تو می شویم ما و ما بدون تو هیچ دلبندم خوب بمان عشق بورز نخواه که در این دنیای لایتناهی هیچ شوم نخواه پس از چشیدن بودن ،نبودن را درک کنم
عزیزدلم من پای تمام سختیها می ایستم تا تو، توباشی این را بدان من عدم بودم که چشم تیره ات با هر نگاه می چشاند طعم بودن را به کام هستی ام
خسته ات نکنم چشمانم سنگین شدند دیگر صبح شده و خورشید بسنگینی بالا می آید آرام و غم زده انگار دل پری دارد پر از درد دل شبهای آدمهای روی زمین ،بتاب خورشید امروز ماهروز عزیزکم ،نور چشمم ،رادمهرم است بتاب از هر روز نورانی تر تا خورشید بخشنده من هم مثل تو سخاوت را یاد بگیرد .
رادمهرم زیباروی مادر اولین ماه از فصل زمستانت دلنشین ماهروزت خجسته