دلنوشته اي به بهانه شهريور
مقصد جايي نامعلوم در پشت پرچينهاي خيال تو و من مسافري كه توشه راهم دستهاي كوچك و مهربان تو است از حياط كوچك تنهايي ام مي گذرم تا برسم به كوچه باغهاي انتظار ،هزار بار دوره مي كنم فصل به فصل تو را تا ته فصل عاشقي ،همنفس مي شوي با من،چراغ چشمهاي تو راه را نشانم ميدهد ،آري سفرنامه اي كه هرگز مرورش برايم پاياني ندارد آغازش شهريور ٩١ و پايانش انتهاي نفسهاي مادري عاشق.
صدا مي زنم از اعماق وجودم ،صدا ميزنم تو را با تمام احساسم تويي كه روز ميلادت نزديك است ،تويي كه ذره اي از وجودت شعر من است
ماه شهريور آمده با صداي قدمهايش بركت آورده ،عشق آورده عشقي كه خدا باروحش برايم آورده افتخاريست كنار تو بودن و براي تو نوشتن ،دفترم پرشده از عشق تو و مي داني چقدر طول مي كشد تا يك بار ديگر بيكرانه ي مهر خداوند همه صداقتش را يكجا پديدار كند ؟
مي داني چقدر طول مي كشد كه جنيني رنگ احساسات به خود بگيرد و به پرتگاه زمين بيافتد ؟
نزديك سه سال است كه شاكر خدايي هستم كه تو را حتي براي كشيدن يك آه،گفتن يك سلام و براي بزرگترين و قشنگترين احساسات كنارم نهاد من حقيرانه قبل از به دنيا آمدنت انتظارت را مي كشيدم اصلا نفهميدم چه شد ،فقط مي دانم همه اين روزها خوب بودي ،همه اين روزها محبت را بي دريغ ريختي پاي يك مادر دلباخته ،يك ساده دست يافتني شدي تا هرآنچه خواستم عاشقي كنم .
خورشيد بخشنده ام مي خواهم تا ابد برمن بتابي و حرارت نور تو بربالاي سرزندگيم باشد .دوست مي دارمت هرنفس