رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

نفسم هم نفسمان شد

1393/2/1 2:37
نویسنده : مامان فرناز
132 بازدید
اشتراک گذاری
  • اولین روزی که نفسم هم نفسمان شد رادمهرم بالاخره لحظه طلایی که روزها و ساعتها و ثانیه ها انتظارش را می کشیدیم رسید روز 91/6/16 پنجشنبه بود که ساعت 6/00 با بابا و خاله پروین بعد از اینکه من و تو عزیزم از زیر قرآن رد شدیم و با دعا راهی بیمارستان آتیه شدیم گلم مامان از دلشوره نمی تونست راه بره باورت می شه خاله پروین دستام گرفته بود ولی از استرس نمی تونستم قدم از قدم بردارم نمی تونم حسم رو برات بگم خیلی خاص بود وقتی وارد بیمارستان شدم باورت نمی شه چشمای نازت که توی سونو دیده بودم همش جلوی چشمام تجسم می کردم خلاصه وارد اتاق شدم و من و تو تنها موندیم کارهای اولیه انجام شد و راهی اتاق عمل شدیم دیگه نمی دونستم چکار کنم بی اختیار اشک می ریختم وقتی مامان های دیگه ای که منتظر نی نی هاشون بودن رو می دیدم کمی آروم می شدم خلاصه دکترت خانم اشرف معینی اومد و کمی آروم شدم 7/15 بود که رفتم اتاق عمل و بیهوش شدم وقتی چشمام باز کردم دیدم همه نی نی هاشون پیششونه ولی تو نیستی نمی دونی چه کردم زار می زدم و گریه می کردم همه اومدن و گفتن تو خوب و سالمی چون کمی شکمو بودی و از چیزهایی که نباید بخوری خوردی تو اتاق اکسیژنی ولی مامان باور نکرد و همینطور اشک می ریخت تا اینکه گوشی بابا رو آوردن و عکس نازنینت رو به من نشون دادن و بابای مهربونت باهام صحبت کرد و کمی آروم شدم ولی تا وقتی نمی دیدمت نمی تونستم باور کنم همه می گفتن که تو خیلی خوشگلی دلم می خواست پیشم بودی خلاصه اومدم تو بخش و بعد از مدتی نفسم اومد در آغوشم رادمهرم خیلی ناز بودی وقتی شیر می خوردی مامان از ذوقش اشک می ریخت از این ساعت بود که تو شدی نفسم می میرم برات پسرنازنینم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)