٣١شهريور 97
روز ٣١شهريور ٩٧ به قول خودت آخرين روز از بچگيت صبح كه از خواب بلند شدي كلي خاطرات بچگيت رو با مامان مرور مي كردي و بغضي كرده بودي كه هرگز فراموش نمي كنم عزيزدلم هنوز كوچكي ولي ورودت به مدرسه ذهنت رو درگير كرده كه ديگه خداحافظي كردي با دنياي كودكي هر چقدر هم كه باهات صحبت مي كنم و مي گم كه اينطور نيست قبول نداري
پرسيدم كه امروز مي خواي كجا ببرمت گفتي شهربازي ولي به شرطي كه خاله ليلا هم باشه عزيزدلم عاشقانه دوستش داري و خاله هم مي تونم بگم بيشتر از همه تو رو دوست داره گفتم بهت كه نمي شه شايد كار داشته باشه شايد نتونه گفتي بريم كورش تا نزديك خونشونه بتونه بياد و خودت بهش زنگ زدي و به خاطر تو با حال سرماخورده اش اومد و چقدر خوش گذروندي باهاش هر وقت روزي برات خوش باشه مي گي فكر مي كنم خواب مي بينم و مدام اين جمله را تكرار مي كردي فداي تو بشم يك روز كامل كنار آبجي نگين و خاله حسابي بهت خوش گذشت من فقط نگاه مي كردم و وقتي خاله باشه اصلا هيچ كاري رو به من نمي گي ،شب موقع خواب همش از اينكه خيلي خوش گذشته مي گفتي و قول گرفتي كه يه روز كه تعطيل بودي دوباره كنار خاله ليلا باشي ،مدام تكرار مي كردي چه زود گذشت بچگيم بزرگ شدم عكسم رو به بچم نشون مي دم مي گم اين بچگي منه اينم مامانمه عزيزدلم منو تو بزرگيت هيچوقت تصور نمي كني نمي دونم چرا😂😂😂
انشااله چه باشم چه نباشم آفريدگارت كنارت باشه و سلامت باشي🙏