رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

سي و دومين ماهروزت

1394/2/16 20:48
نویسنده : مامان فرناز
226 بازدید
اشتراک گذاری

قلم، ساز است
گل قشنگم!
بلدی با قلم برقصی؟
اگر سازت را دستت بگیری
برابر چشمان من راه بروی
و لبخند بزنی
قلم ساز می شوم.
قلبت را به من بده 
دستم را بگیر
و آنقدر برقص
تا از نفس بیفتم
رادمهرم چقدر خوبه كه هستي بعدها كه انشاءاله خودت فرزندي داشته باشي مي فهمي مامان چي مي گه و از چه احساسي صحبت مي كنه كه با تمام حسهاي دنيا فرق داره تجسم کن کنارت باشد...شب...قبل از خواب...نگاهش کنی تا مطمئن شوی که هست كه خواب ناز رفته كه مي ماند صبح که بیدار می شوی،هنوزم هست! که خواب نیست که حقیقت دارد بودنش فکرش را بکن...نگرانیت را بفهمد،نگاهت کند،ببوسدت،نزدیکتر شود،طوری که نفسش صورتت را گرم کند،صدايت كند ،کنارت هستم...واین یعنی زندگی...

آري پسر گلم دردانه ام امروز دوسال و هشت ماه است كه تو را دارم و فقط خدا خبر از دل بي قرارم دارد عزيزم ماهروزت به شيريني عسل كه شيريني وجودت مرا سيراب كرده و لذت اين طعم شيرين هميشگي است تو خود خود زندگي هستي 

هر چه با احساس باشم به احساس تو نمیرسم
هر چه این دست و آن دست کنم به پای تو نمیرسم
چه کسی میداند در قلبم چه غوغاییست
چه کسی میداند در دنیای من چه میگذرد ؟
هیچکس حال مرا ندارد ، هیچکس احساس مرا ندارد ،
گاهی فکر میکنم تنها منم که عاشقم ، گاهی فکر میکنم تنها منم که دیوانه ام
کافیست لحظه ای را در کنارت باشم ، آن لحظه برایم به معنای یک زندگیست
تو معنا داده ای به زندگی ام ، پرواز دادی به بالهای خسته ام ، تو مرا نجات دادی  ، به من نفس دادی ، دستهایم را گرفتی ، عاشقی را به من یاد دادی ، به من شوق پرواز دادی ، لبخند به لبانم هدیه دادی ، تو به من همه چیز دادی و اینگونه من صاحب دنیا شدم و دنیای من شدی تو . . .
از این احساس بیرون نمی آیم ، وقتی با توام تا ابد از دلت بیرون نمی آیم ، چه جایی بهتر از قلب تو ، عشق را خلاصه میکنم در نگاه مهربان تو . . .
کاش این فصلهای با تو بودن هیچگاه نمیگذشت ، کاش هیچ برگ سبزی بر زمین نمینشست ، کاش همیشه روزگارمان مثل این روزها بود ، کاش پرنده عشقمان همیشه در حال پرواز بود ، نه قفسی بود تا اسیر شود آن پرنده ، نه سرنوشت تلخی بود تا رو کند برگ برنده . . .
همیشه دلم میخواهد در یک سکوت عاشقانه ، با آرامش در آغوش تو باشم ، همیشه دلم میخواهد به هیچ چیز جز در کنار تو بودن فکر نکنم ، تنها حس کنم گرمای وجودت را ، بشنوم صدای مهربان تپشهای قلبت را . . .
نه ببینم ابرهای سیاه را ، نه بپوشانم یک دل کبود را ، نه در خواب روم ، نه در فکر گرگها روم !
هر چه به گذشته بازگردم چیزی را به یاد نمی آورم ، هر چه به روزهای با تو بودن فکر کنم همه را مثل خاطره در دلم نگه میدارم ، تا خاطره های با تو بودن شود سر برگ روزهای زندگی ام تا همیشه به نام تو بنویسم شعر زندگی را . .

 

 

پسندها (9)

نظرات (3)

مامان زهره
19 اردیبهشت 94 16:50
سلام فرناز جون خیلی زیبا نوشتی گلم پسرت بی نظیره امیدوارم خدا برات حفظش کنه امیدوارم زیر سایه شما وپدرش به 150 ساگی برسه براتون بهترین ها رو آرزومندم امیدوارم همیشه شادوسلامت باشید
مامان فرناز
پاسخ
سلام مامان زهره جون ممنون از حسن نظرت خيلي لطف داري همچنين شما خوشحالم كه به ما سرمي زنيد
مامان راحله
21 اردیبهشت 94 23:01
مامان آنیسا
22 اردیبهشت 94 8:45
رادمهر جونم دیگه واسه خودش مردی شده هزار ماشالا
مامان فرناز
پاسخ
ممنون خاله جونم بچه ها زود بزرگ مي شن افسوس