رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

دلنوشته اي از جنس دلتنگي برايت

1393/8/11 10:46
نویسنده : مامان فرناز
191 بازدید
اشتراک گذاری

برای کسی می نویسم که در این کلمات مختصر جا نمی شود چشمانش کسی که همیشه با من است 
حتی وقتی که پُشت مسلسل های نژاد پرستانه به دشمن فرضی توهماتم از زندگی شلیک می کنم
برای کسی می نویسم که در هیچ جغرافیایی تقسیم نمی شود احساسش و بی مرز و محدود دوستم دارد
و هر شب با عبور از همه ی سیم خاردارهای این دنیای پُر از فاصله به من می رساند گونه اش را و لم می دهد درآغوشم
و با دستان نازکش بی آنکه خارج بزند موسیقی اندامم راصورت خسته ام را می نوازد سرش را می گذارد روی تنهایی سینه ام و نفسهايم را می شمارد تا خود صبح و آنقدر چشمانم را می بوسد تا من فراموش کنم خستگي روزانه ام را 
آري رادمهرم از تو مي گويم كه تا كوچكترين غمي در چهره ام مي بيني ملتمسانه مي گويي شادباش دقيقا همين كلمه را مي گويي شاديم از توست دردانه ام  
شاعر نیستی ولی عاشقانه می نویسی ا م چیزی نمی گویی ولی چشمانت با آدم حرف می زنند
باران نیستی ولی من همیشه خیس رویای توام 
تو کیستی ؟
خوش به حالت که بودنت به نقاش انگیزه می دهد برای رنگ و به ساز برای ملودی و به درخت برای سایه 
و به من برای دوست داشتن 

حرف های ساکتیست که دل گهگاهی به نگارش انگشتان من واژه میکند اينجا دلنوشت است نه رونوشت گل من

بعضی حرفها رو نمی شه زد، نمی تونم از اینجا بلند فریاد بزنم. دو ساله که فریاد نزدم دو ساله که ساکت موندم اما الان... الان همه چیز فرق کرده می خوام فریاد بزنم  می خوام برات درد و دل کنم چون می دونم تنها کسی که حوصلمو داره و تا آخر حرفامو گوش میده تویی خود تو. امروز یه روز سیاه بود یه روز خیلی سیاه ببخشید روزهایی که توسط تو آفریده شده همه رنگیه اما به خودت قسم که بعضی روزها برام خیلی سیاه و تحملش خیلی سخته خیلی درد و دل دارم و تو تنها کسی هستی که تا آخر به حرفام گوش میدی...

هرآنچه در ذهنم آمد نوشتم ببخش اگر کم يا زياد بود
در تاريکی های ذهن تصميم نگير اندکی صبر کن، تا صبح و روشنی يک قدم مانده سنگ صبور

 

پسندها (5)

نظرات (0)