عشق نام دیگر توست
سلام ماه مادر الان که برایت می نویسم ساعت دو بعد از نیمه شب است اما پلک هایم شوق از تو نوشتن را درنگی بهم نمی آیند.... من تمام روز یا توام و لذت می برم از این با تو بودن و هنگامی که می خوابی مجالی پیدا می کنم برای از تو نوشتن محال است کلمه ای بنویسم و تصویر تو روبرویم نباشد ببین چقدر سخت است مثل یک پازل زیبا هی تو را بسازم و خراب کنم....آخرش هم تکه هایی از تو را با خیالم بسازم. اما مطمئن باش تو را همیشه همانگونه که هستی برای خودم می سازم. بزرگ و زیبا و دوست داشتنی..
تــو تمـامـا" برای منی در آغوشـــم کــه مـــیگیرمت آنقــدر آرام میشـــوم کــه فـــراموش میکنم بایـد نفس بکشــم.
به تصویر قشنگ تو نگاه میکنم و به تو میاندیشم. به محاسبهی زمانِ درازکش روی یک تخت و به محاسبهی تو که در محاسبه جا نمیشوی! جایی آرام، نشسته به صحبت، یا به فکر فرو رفته به اکنونِ تو که می اندیشم شادمانم.
برای تو می نویسم. و از اینکه در این هیاهوی بی وقتی به یاد تو مینویسم شادمانم
از اینکه همه ی تاریخها را به روز تولد تو محاسبه می کنم شادمانم ثانیه ها که تند و تند می گذرند یادآورم میشوند که در گذشتهای نه چندان دور تو از جایی که بودی پایت را گذاشتی به جایی که قرار بود باشیم و من هنوز در جایی بودم که هیچ بخاطرش ندارم و این همه را او میدانست، میچید و به تماشا نشسته بود و من و تو، ما، نمیدانستیم .امروز من از این همه زیبایی شادمانم از این زندگی سه نفره شادمانم تنها یقین قطعی قلبم به عشق ، تویی
دنــیـــا ادامــــه لــبـخـنـد تــــوســت ..
کــه تــــا آخــــریــــن لـــبــخـنـد مــــن کـــش مــــی آیــــد ؛
تـــو لــب بـــــرمــیــچــیـنــــی
و مـــن ..
جـــایی مـــیـــان آســـمـــان و زمـــیـــن ..
مـعـلق می شــــوم
همه را به نام می شناسند...
من تو را ، به نگاهت ...
همه را به نام میخوانند...
من تو را ، به نیم نگاهی ...
گاهی اوقات...یک چیزهایی...
باید بیاید.. تا یک چیزهایی برود
مثلا...تو بیایی...
غم برود... تنهایی برود... این دنیای تکراری برود ...
آن چنان صبورانه عاشقت شدم و زیر درگاه خانهات، به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند! پیدا که میشوی سرانگشتانم مست میشوند سبز میشوند
من امشب پروانههایی را که از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند، گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم
تو در وجودم میرویی آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای سنگفرشهای مخروبهای میروید
من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم و از میان سایههای غلیظ تنهایی و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان بیرون ببرم آخر میدانی جویباریست که به ابدیت میریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت چیزی توان توقف آن را ندارد
عشق را میگویم
عشق...
عشق نام دیگر توست
دارم می روم ....اما دستانم هنوز از شوق از تو نوشتن بر صفحه کلید می رقصند ...پلک هایم خسته اند اما دلم می خواهد باز هم بنویسم.... نوشتنم را به این جمله تمام می کنم
من قانعم و شادم به کلمات مهر آمیزی که هر از گاه از حوالی بارانی دلت به سمت بی چراغ چشمهایم وزیدن می گیرند
دوستت دارم ای همه وجود من .