صداکردنت را دوست دارم
شیرینم
می خوام اعترافی کنم تازگیها وقتی مشغول بازی هستی و من رو نمی بینی صدام می زنی خودم را به نشنیدن می زنم دلم می خواد پلک هام را بیشتر روی ِ هم فشار بدم وسعی کنم خنده ام نگیره تا بیشتر صدام بزنی تا بیشتر بشنوم این صدای ِ پر از آرامشت را تا بیشتر بی قرار تر شوم مقاومتم تمام می شود و خنده ام می گیره لبخندی ملیح چشمانم را که باز می کنم نگاهم می افته به چشمای زیبای تو
فقط تو را می بینم که روبه روم نشستی و به لبخند من چشم دوخته ای صورت زیبایت خنده های دلنشینت همه سختیها و غمهای درونم را می برد نمی دانی چه شیرین است وقتی می گویی مامان من
نمی دانم چیستی آنقدر می دانم که هر گاه واژگان به تو رسیده اند مبهم شدند
چگونه می توانم ترجمانی از تو داشته باشم وقتی که در وهم و خیال هم نمی گنجی
به هر کجا می رسم رد پایی از تو باقیست شاید روی زمین نباشد اما در دلم که هست
رادمهرم
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد…به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها…
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان..
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم……