رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

روزهاي واكسنت عزيزم

رادمهرم همه دوستاني كه ني ني داشتن من از واكسن ترسونده بودن و مي گفتن كه ني ني ها روزايي كه واكسن مي زنن خيلي گريه مي كنن ولي خدا رو شكر عزيزم تمام واكسنهايي كه زدي حتي يك ذره اذيت نشدي و مثل هر روزت بودي و من از اين بابت خيلي خوشحال بودم اميدوارم هيچوقت هيچ دردي وجود نازنينت رو اذيت نكنه آمين ...
3 ارديبهشت 1393

صدای قلبت قشنگترین موسیقی برای مامان و بابا

عزیزترینم بیست و پنجم دی ماه سال 90 بود که مامان و بابا متوجه شدند که خداوند تو نازنین به ما هدیه داده و نمی دونستیم از خوشحالی چکار کنیم مامان که همینظور اشک می ریخت وقتی رفتیم دکتر متوجه شدیم که مهمان کوچولوی ما هشت هفته و سه روزشه صدای قلبت رو شنیدیم و کلی ذوق کردیم اینما صدا هیچوقت از گوش مامان بیرون نمی ره عزیزدلم صدای قلبت قشنگترین موسیقی برای مامان و بابا بود
2 ارديبهشت 1393

شعرهای باباصفای عزیز برای تو عزیز

رادمهر قشنگم باباصفای مهربان خیلی از اینکه تو به این دنیا اومدی خوشحال شد گلم برایت خیلی زحمت کشید و نبود مادربزرگ عزیزت رو جبران کرد عزیزم جای مامان بزرگ عزیزت خیلی خالی بود تاریخ تولد تو یک روز بعد از سالروز فوت مامان جونه اگر می بود و تو رو می دید می دونم که خیلی ذوق می کرد ولی شک ندارم که الانم پیش ماست و تو رو می بینه عزیزم بابا صفا لطف کرد و هزینه اتاق قشنگت رو هدیه داد و برات شعرهای خیلی قشنگ نوشت که برات می نویسم عزیزم امیدوارم تا وقتی که بزرگ می شی باباصفای مهربون سالم و سلامت باشه و بتونی قدردان محبتهایش باشی عزیزم می دونی باباصفا اسم تو رو چی گذاشته بهت می گه اختر تابان گلم ببین چه شعرهای قشنگی گفته : سپاس بیکران از لطف الله ...
2 ارديبهشت 1393

شعر باباصفا برای روزی که از بیمارستان آمدی

بنازم قدرت پروردگارا                                جلا داد این دل باباصفا را  عزیزم رادمهر آمد بدنیا                              قدم بنهاد بر چشمان بابا  مبارک باشد این نامش بر ایشان                 که هم راد است و هم مهر است و هم جان  بود نوری ز خورشید درخشان                      فرشته باشد او از ماه تابان  هر آنچه گویمت باشد دوچندان  ...
2 ارديبهشت 1393

اولین تجربه اتاق عمل و بیمارستان و درد کشیدنت گلم

عزیز رادمهرم روز پنج شنبه 91/8/11 ساعت 7 صبح با بابا جون و خاله پروین عزیزت رفتیم بیمارستان پیامبران برای ختنه کردنت مامانی خیلی ناراحت بودم از اینکه می خواستی درد بکشی گلم وقتی کارهای اولیه انجام شد و لباس اتاق عمل رو تنت کردم همینطور اشک می ریختم و تو با نگاههای مهربونت مامانی رو نگاه می کردی گلم همه پرستارها عاشقت شده بودن از اینکه می خندیدی و فکر می کردی چون لباس اتاق عمل تنت کردن می خوان چیزی بدن بخوری آخه خیلی شکمو بودی و مامان از اول وقتی پیش بند برات می بست می فهمیدی خوراکی در راهه اونجا هم فکر کردی می خوای چیزی بخوری و مامان دلش خیلی سوخت و کلی گریه کرد از من جدات کردن و بردن اتاق عمل چنددقیه ای بود که رفته بودی در رو باز کر...
2 ارديبهشت 1393

چهل روز با عشق گذشت

عزیز مهربانم چهل روز از با تو گذشت جه روزها و دقایقی که در قلب مامان و بابا حک شده و به تفسیرکشیدنش سخت است گلم در این چهل روز هر چه خوبی است در تو دیدم گلم بسیار مهربانی چشمانت پر مهرت به مامان و بابا این ثابت کرده که اسمت برازنده ات است گلم همیشه بخند که شادی و لبخند تو آرزوی ماست ...
1 ارديبهشت 1393