دلنوشته پاييزي
چشمانم را می بندم تصور میکنم...
باد نوازشگر پاییزی..
نم باران، بازتاب نور ماه..
بر روی سنگفرش خیابان...
کوچه ای خلوت،چشمان گیرایت..
در هر قطره ی متبلور باران نقش می بندد.
نیستی و همیشه هستی...
همچنان قدم می زنم..
لا به لای نگاه های نافذت...
در ایستگاه زمان..
سنگینی نگاهت..
با نگاه پرسشگر من...
که چگونه رویایی
این چنین زلال؟
تو نیستی و من
از نگاهت سرشار...!
چطور مي شود شايد حسش سنگين باشد
صدايت ،نگاهت،گيرايي چشمانت همه و همه در بند بند وجودم است تا بيايي و در آغوش بگيرمت
رادمهرم اين روزهاي پاييزي مشغول درس و يادگيري و حس خوب كاغذ و دفتر و مشقي چقدر ذوق داري وقتي نشانه جديدي را يادمي گيري و هر روز تكرار مي كني كه چند تا ياد گرفتي مي نويسي و با عشق نگاه مي كني به دفترت و ازته دل مي خندي ،خوشحالم عزيزم كه خوب مأنوس شدي با مدرسه ،چقدر شيرين است كه خودت را در آغوشم بياندازي و كارتي كه خودت با دستان پرمهرت درست كردي و با خط زيبايت نام مرا نوشتي را با عشق تقديمم كني چه چيزي از اين زيباتر،دوستت دارم نازنينم و دوست داشتنم برايت تمامي ندارد ،شادباشي