رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

دومين ماه از پنج سالگي و اين روزهايت

1396/8/16 19:07
نویسنده : مامان فرناز
192 بازدید
اشتراک گذاری

 

رادمهرم امروز شانزدهم آبان ماه 96 است و تو روز به روز بزرگتر مي شوي اين روزها را با مدرسه و پيش دبستاني و برنامه هاي كلاست مي گذراني مستقل شدي و خيلي خوب و جدي به مدرسه مي ري و با اشتياق تكاليف و تمرينهايت رو انجام مي دي 
براي اولين بار با دوستانت به سينما رفتي البته دلم رضا نبود و با اصرار پدرت و اشتياق خودت راضي شدم و كلي دلشوره داشتم تا اومدي 
رادمهرم اعتراف مي كنم كه اين دلشوره هر روز با من است و خيلي ناراحتم طوري كه نمي توانم براي خودم برنامه ريزي داشته باشم و تصميم دارم روي خودم كار كنم هر روز وقتي  به تن تو لباس مي پوشانم و همراهت روانه پیش‌دبستاني مي شوم به راستی جدا شدن از تو برايم دشوار است دوست دارم آنجا بنشینم و مثل وقتی که به پارک می‌رویم، دورادور تماشایت کنم. از صدای خنده‌هایت لذت ببرم و اگر خدای نکرده موقع دویدن به زمین خوردی، دستت را بگیرم و نوازشت کنم. اما باید تو را ترك كنم و به خانه برگردم وقتي مي يام انگار خانه چیزی کم داره و خانه خالی است حق بده كه دلم شورت رو بزنه وقتي مي خوام مثل هر روز صبح، گلدان‌ها را آب بدهم و یادم مي ياد که هر روز همراه تو این کار را انجام می‌دادم. با دست‌های کوچکت، آبپاش را می‌گرفتی و مواظب بودی که وسط راه لَب‌پَر نزند. عزیزکم! برنامه زندگی‌ام را تغییر دادم و آب دادن به گل‌ها را گذاشتم برای عصرها. آخر گل‌ها شادابی‌شان را از تو دارند.
وقتي مي ري قول مي گيري از من كه آشپزي نكنم تا تو بيايي عاشق آشپزي و برنامه هاي آشپزي هستي ساعتها با اشتياق با من همراهي مي كني و دوست داري به من كمك كني تا مي يام غذا درست كنم صدات توي گوشمه كه جان خدا نكن تا من بيام حالا حق ندارم ناراحت نبودت باشم 
نشستم و در سکوت به سوالات سخت تو فکر کردم. سوالاتی که انگار تمامی نداشتند. سوالاتی که نمی‌دانم از کجا می‌آوري و من برای جواب دادن به آنها مجبور بودم صدها کتاب بخوانم و به صدها سایت علمی مراجعه کنم. تو می‌پرسی خدا بزرگ است یعنی چقدر؟ می‌پرسی ستاره‌ها چند تا هستند؟ می‌پرسی بچه‌ها چطوری دنیا می‌آیند؟ و هزار سوال دیگر که گاهی گیج و کلافه‌ام می‌کند. گاهی صدایم به گفتن کلمه «نمی‌دانم» بلند می‌شد و تو توی خودت فرو می‌روي. آخ عزیزک باهوشم، کم‌طاقتی مرا ببخش.نازنينم بايد با خودم تمرين كنم بايد كمي با تحمل تر بشم جالبه كه در همه زمينه ها صبورم جز در مواردي كه مربوط به توست
وقتي مي يام دنبالت سلام مامانت دلم رو مي بره و هرچي يادگرفتي تند تند تا خونه بهم مي گي 
شب زود مي خوابي كه مبادا صبح خواب بموني و اين را هم بگم كه عزيزكم بالاخره تو اتاق خودت مي خوابي ولي چندين بار تا صبح بيدار مي شوي و صدايم مي كني ولي عيبي نداره حداقل اينه كه هر دومون به اين مهم رسيديم
صبح بدون اينكه صدايت كنم زودتر از وقت مدرسه بيدار مي شي و با اشتياق حاضر مي شي و صبحانه مي خوري و مي روي 
سر راهمون خانومي هست كه نيازمنده و هرصبح حواست بهش هست و كمك مي كني و تاكيد مي كني كه خدا كمكم مي كنه 
نازنينم قربون دل پرمهرت كه من ازش باخبرم انشااله خدا هميشه كمكت كنه
پنج شعر در رابطه با پاييز و سوره حمد و ناس و سرود ملي و شعر زبان فرانسه و انگليسي و نوشتن عدد يك تا پنج به فارسي و انگليسي و فرانسه و احوالپرسي و مكالمه انگليسي و فرانسه و أسامي حيوانات به انگليسي و فرانسه و حروف Aو S و T و فلش كارتهاي مربوط به اين حروف رو ياد گرفتي وشطرنج مهره پياده و أسب و شعر مربوطه اش و كامپيوتر كليدهاي أصلي و علوم حواس پنج گانه و مترادف متضاد و مايعات و جامدات و جانداران و بي جانها را تا به امروز كه يك ماه و نيم از سال مي گذره ياد گرفتي 
و هر روز دو ساعت با هم تكرار درسهايت را داريم و كلي مامان اذيت مي كني كه همش مي گي تو نگو بزار خودم بگم و خلاصه با ناراحتي اين زمان مي گذره و در آخر مي گي ببخشيد و فردا همينه
در حال آموزش شنا هستي و مربيت از تو تعريف مي كنه و خيلي علاقمندي ،يوگا هم ياد گرفتي و با ذوق به من هم آموزش مي دي 

هنوز به سربازي و لباس سربازي و خلاصه تمام ذهنت گاهي انقدر درگير مي شه كه ناراحتم مي كني مدرسه برنامه عكاسي داشتين رفتم عكست رو  انتخاب كنم ديدم با لباس سربازي انداختي تعجب كردم پرسيدم گفتند پرسيديم به چي علاقه داري گفته سربازي خلاصه همه بچه ها با بن تن و باب إسفنجي و كارتونية تو سرباز آخه قربونت برم بچگي كن  خلاصه كه اين روزهايت به اين كارها بانضمام شيطنتها و حرف گوش ندادنهايت گاهي و اين آموزشها كه دوست دارم در آينده وقتي مي خواني برايت دلچسب باشد كه بداني كه هر چيزي را تو چه زماني ياد گرفتي 


مهربونم براي من و پدرت اخلاق اجتماعي و رفتار و شخصيتت در اولويت آموزشهاست اين را هميشه بدان 
وقتي فکر مي كنم  تا دو سه سال دیگر می‌توانی دل‌نوشته‌هایی که این پنج سال برایت نوشتم و بعدها خواهم نوشت را بخوانی. این مرا خوشحال می‌کند و روزی چهار پنج ساعت دوری از تو قابل تحمل می‌شود. دوستت دارم آفتاب درخشانم.شاديت بسيار روزهايت خوب و خوش

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان الی
20 آبان 96 15:04
آفرین به همت و پشتکار رادمهر عزیزم که امیدوارم همیشه موفق باشه و در بالاترین مراتب علمی و اجتماعی ببینیمش مامان فرنار مهربون این همه احساس و دلواپسی ات قابل ستودنی است عزیزم، انشااله همیشه در کنار هم خوش باشید و سلامت
مامان فرناز
پاسخ
ممنون از حسن نظرت زن عموي مهربان  انشااله در كنار هم موفق باشن 💋💋💋💋💋