آخرين ماه از چهارسالگيت
عزيز مادر رادمهرم از زمان تولدت ماه مرداد كه مي شود حس و حالم عوض مي شه حس انتظار حس اندوه حس هيجان نمي دونم چرا و نمي دونم چطور كنترلش كنم دلشوره دارم بزرگ و بزرگتر مي شوي و من ضعيف تر هرچقدرم كه تمرين كنم و كنترل كنم احساساتم رو باز اين دلشوره هست و ناتمام
به هرحال مي گذرد روزهاي بي تكرار و اميدوارم هميشه با حس و حال خوبي بگذرد و كودك شيرين من شيريني زندگيم را همچنان شيرين تر و دلچسب تر كني
رادمهرم با تاخير ماه آخر از سال چهارم زندگيت را تبريك مي گم عزيزمامان،جابجايي داشتيم و پر كار گذشت اين روزهايت و شرمنده ات هستم عزيزكم كه نتونستم وقت بيشتري براي تفريحت بگذارم و تو انقدر فهيمي كه وقتي ازت عذرخواهي كردم گفتي اشكال نداره خوب خونمون درست بشه وقت هست فقط موقعي كه اتاقت رو خالي كردم خيلي أشك ريختي و مي گفتي خاطرات دارم اينجا الهي فدات بشم گفتم اونجا هم خوبه روزهاي خوبي در پيش داري گفتي نه من اينجا رو دوست دارم و كلي من و بابايي رو ناراحت كردي
مهربانم اميدوارم به اندازه اذيتي كه تو اين روزها شدي لذت ببري
عزيزكم اين روزها علاقه ات به دوچرخه سواري و موتور بي نهايت شده و از هر فرصتي استفاده مي كني مشغول مي شوي و با تمام وجود لذت مي بري چندوقتي بود كه تاكيد داشتي كمكي رو باز كنيم و مي ترسيدم نتوني ولي همينكه باز كرديم رفتي بدون هيچ كمكي و با عشق تمام ركاب مي زدي و خوشحال شدم از اين استواريت
يكي ديگه از بازيهايت در اين روزها پليس شدن و كارآگاهيه و روزي چندبار من و پدرت رو دستگير مي كني
هنوز هم روزي چندبار داماد مي شي و براي مامان از عروست و زندگيت مي گي كت شلوار دامادي بابا روزي چندبار پرو مي كني و ذوق كه داره اندازم مي شه قربون داماديت
مهربونم در هر شرايطي بدون كه مامان و بابا عاشقانه دوستت دارن و بهترينها را برايت مي خواهند.