چهار سال و ده ماگيت
امروز روز عزیزیست که دل
در سینه فقط برای او می لرزد
گر قیمت خوشبختی او، جان من است
الحق و والانصاف که خوش می ارزد
امشب شب ماهگرد گلِ باغِ من است
این مژده به مرغانِ چمن میگویم
ای روشنیِ چشمِ مامان رادمهرم
در انتهاي چهارمين بهارِ عمرت هستی
هستی که دل و جانِ مرا شاد کنی
از مهر و وفا غافل مباش پسرم
کاین گونه درونِ خویش آباد کنی
چشمِ من و بابا به آینده ی توست
آینده به شاخِ معرفت، گلشن کن
دنیای درونِ خویش را روشن کن
ای جانِ مادر! همیشه در زندگی ام
آینده ی نیکت، آرزویم بوده ست
قدرگذر عمر بدان تا هستي
هر لحظه ی این عمر، طلا باید داشت
با عشق، نهادِ ما، جلا می یابد
این سینه به عشق، مبتلا باید داشت
امشب، شبِ شادیست، پندت ندهم
از پندِ مادر مباد آزرده شوی
ای میوه ی عمر، از خدا میخواهم
هرگز نشود غمین و پژمرده شوی
هرلحظه ی عمرت ای عزیزِ جانم
در سایه ی ایزدِ تبارک باشد
ماهروز تو در این شبِ پر شور و نشاط
فرخنده و میمون و مبارک باشد