دو سال و پنج ماه گذشت
رادمهرم
در ذهنم شهریور روی دامنم شکوفه میزند چه باران ببارد و چه نه
و من
گاه به رسمِ نسترن و گاه به رسم رازقی و گاه نهال زيبازیسته ام
و زُل زده ام به تو هر ماه چنين روزي نورسیده ی مي شوي برايم و من هر بار دلتنگی را به دوش مي كشم
دو سال و پنج ماه گذشت ؟
گذشت نه به راحتي بيان اين كلمه بلكه به گذشتن ثانيه هاي فراموش نشدني و دلچسب
چه کسی میگوید گذشته ها گذشته است؟
گذشته در من است
گذشته از من است
گذشته در من نفس میکشد
در من بزرگ میشود
و هر روز به دنیا می آید
و من
همان مادری هستم
که بچه اش شده است
که توی گوش بچه اش اذان خوانده اند
و برایـــش چشم نظر آورده اند
من گذشته را هر روز حمل میکنم
و هر شب زمین میگذارم
اما چیزی از من کم نمیشود
این منم
منی که ذره ذره در من جمع شده
استخوان ترکانده
و حالا خوب میداند
کجاها را اشتباهی رفته
و کجاها را اشتباهی نرفته
من تاریخم
من نیاکان خویشم
من،اجداد خویشم
من،اسمِ خویشم,رسم خويشم
من سفر کرده ی خویشم
من چمدانم
یک چمدان که در کوپه ی قطار جا مانده است
و از شانزده شـهـریور نود و يك خودش را به ماه رسانده و به سال رسانده و
تا ...
به پای یک شاخه گل سرخ، تمام سالهاي عمرم را مي دهم تا غنچه زيبايم هميشه پرطراوت و شاداب بماند
امروز , تاریخ با همه ی وجودش رقم میخورد دست های ما بهانه است
بهانه ای شیرین برای اینکه دست در دست هم دست به هر چه بزنیم سپید شود بال و پر بگیرد و به پرواز درآید
مهربان ِ من
باز امروز
مهربــانوی تو خواهم شد
بیا اینجا کنار ِ خیال چشمهایم که مدام تو را میبیند گویی خوابی هستی از دورانِ ما قبلِ من
و تعبیر شدی
كه اينچنين لبخند زيبا بر لبانم مي نشاني
ماهِ من
امروز ماهتابِ تو خواهم شد
بیا اینجا گوشه ی نگاهم را از دنیا بگیر
تا من تک مسافر قلبِ آب های آبی جهانت باشم
هميشگي ترينم هر روز و هر ثانيه در من تكرار مي شوي دوستت مي دارم يگانه ام