هيچ چيز و هيچ كس هميشگي نيست
رادمهرم امروز من و تو خيلي دلمون گرفت دل مامان از اشكهاي پاك تو كه هنوز عادت نكرده اي به اين يهويي نبودنها گرفت
آره عزيزم دلم گرفت وقتي كه مثل هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه خودت با اشتياق صبحانه ماهي قرمز كوچولويي كه سه سال مهمان خونمون بود و به يمن ورود تو تا به امروز پيشمان بود را دادي و ماهي ديگر نماند و رفت وقتی آمد روی آب انگار گریه در چشمهایش نشسته بود و من مثل غربتی هایی که با یک حادثه، ته کاسه احساس را می لیسند بغضم گرفته بود. همان روزی که خریدمش یادم آمد که چه جسورتر از بقیه بود و از اندامش گرچه خون می چکید ولی عطوفتی خونین در آن نهفته بود.
حالا آمده روی آب و من گریه ام گرفته... خجالت می کشم به تو بگویم چه قدر بغض دارم. حالا من لابد باید با یک کیسه نایلونی از آب بیارمش بیرون مهربانم خيلي غصه خوردي فداي دل پاكت هيچ چيز و هيچ كس در اين دنيا هميشگي نيست خيلي سعي كردم كه توجيهت كنم ولي زوده براي درك اين واژه ها و مجبور شدم طبق معمول قصه اي بسازم از نبودنش
خاطرات و اتفاقات بد و خوب به راحتي ملكه ذهنت مي شوند و بهت زده مي شوم وقتي از كوچكترين اتفاق ياد مي كني محتاط مي شوم كه مبادا خاطرت آزرده شود وقتي بزرگ شدي و فهميدي مامان رو ملامت نكن كه رسم مادري اين است دروغ مصلحتي و قصه پردازي
به خودم قول دادم كه ديگه سفره هفت سينمون ماهي نداشته باشه عزيزم