رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

لحظه های ناب بی تکرار با تو بودن

رادمهرم اي بزرگوار بخشنده 

مینـــویســــم سـرشـــار از عـشـــق
بـــرای تـــویــی کـــه همیــشـــــــه ...
تنهـــا مخـاطـبـــ خـــاصّ دل نـــوشـتـــ‌ه‌هــــای ِ منــــی!!!
بــــرای تــــو کـــه بـخـوانـــی!!! بـــدانـــی!!!
دوستـــــ داشتـنـتــــــ در مــــن بــــی‌انتـــهـاستـــــــ ...
پیچکي  شده اي 
مے پیچـــي به پـــر و پاے ثانیه هايم
تا حتے نتـــوانم لحظه اے ،
بے توبــــودن" را زندگی کنـــم..

روز مادر و دلنوشته

به تو فكر مي كنم به روزهايي كه من هيچ چيز نبودم و تو مرا بيشتر از همه دنيا مي خواستي به تمام آن نه ماهي كه يك لحظه اش را هم يادم نمي آيد اما براي تو پرخاطره ترين و شيرين ترين روزهاي زندگيت بود،به روزهايي كه من نمي دانستم شادي چيست اما با هر تكانم تو از شوق خنديدي روزهايي كه من نمي دانستم درد چيست اما تو براي من درد كشيدي كه حتي فكر كردن به آن پشتم را مي لرزاند .به تو فكر مي كنم به روزهايي كه هربوا زمين خوردم دستم را گرفتي لباسم را تكاندي نگاه نگرانت را به من دوستي و دردم را به جانت زدي تو تنها كسي بودي كه تمام شكست هايم را ديدي و باز هم دستهايت را به سمتم دراز كردي  به تو فكر مي كنم به تو كه از تمام دنيا خوشبختي من را خواستي من كجا و چ...
8 اسفند 1397

روز عشق

عشق مادر دوست ندارم بگم دوستت دارم دوست دارم كه باور كني دوستت دارم ،هر روزم با تو روز عشقه  با پدر رفته بودي و براي مادر كارت تبريك گرفته بودي قربونت برم كه عكس روي كارت براي نوروز بود و بابا گفته بود اين نه گفته بودي مي خوام سورپرايزش كنم فكر كنه براي نوروزه😂😂   ...
30 بهمن 1397

روزهاي بي تكرار كلاس اول به روايت تصوير

  رادمهرم مدرسه را خيلي دوست داري و صبح زودتر از بابا حاضر مي شي و صبحانه مي خوري تا بابا دوش بگيره و حاضر بشه ،به بابا مي گي بازم تو عقب موندي اميدوارم هميشه انقدر اشتياق داشته باشي   زع     ...
29 بهمن 1397

باشگاه سواركاري

رادمهرم با توجه به علاقه فراوانت به سواركاري ثبت نامت كرديم باشگاه اسب سواري و يك دوره آشنايي و اصول اوليه رو گذروندي و با پونيهاي خوشگل آشنا شدي و بخاطر زمستان تعطيل شد تا انشااله تابستان  عزيزدلم خيلي دوست دارم اين رشته رو ادامه بدي و خودت هم دوست داري اميدوارم بتونم در اين زمينه مشوق و كمكت باشم    ...
29 بهمن 1397

يلداي 97

رادمهرم پسر دوست داشتني مادر خيلي وقته كه نتونستم به اين مكان عاشقانه مان سربزنم قصور من رو ببخش نازنينم ،نه اينكه نخوام و دوست نداشته باشم حالم مساعد نبود نازنينم  يلداي امسال مريض شدي آبله مرغان اومد سراغت و حسابي درگير اين بيماري شدي اولش ترسيده بودي و وقتي بهت توضيح دادم آروم تر شدي هر روز خودت رو تو آينه نگاه مي كردي و كلي غصه مي خوردي چند روز قبل از يلدا در مدرسه مراسم داشتين كه همون روز حالت بد شد و نمي خواستم كه بري با سماجت رفتي و زودتر اومدم دنبالت و خوابيدي وقتي بيدار شدي ديدم اولين نشانه هاي اين ويروس تو صورتت مشخص شده و حدس زدم كه آبله است و فوري بردمت دكتر و گفت بله آبله گرفته و پانزده روز مرخصي استعلاجي داد هر روز...
29 بهمن 1397

دلنوشته پاييزي

  چشمانم را می بندم تصور میکنم... باد نوازشگر پاییزی.. نم باران،  بازتاب نور ماه.. بر روی سنگفرش خیابان... کوچه ای خلوت، چشمان گیرایت.. در هر قطره ی متبلور باران  نقش می بندد. نیستی و همیشه هستی... همچنان قدم می زنم.. لا به لای نگاه های نافذت... در ایستگاه زمان.. سنگینی نگاهت.. با نگاه پرسشگر من... که چگونه رویایی این چنین زلال؟ تو نیستی و من از نگاهت سرشار...! چطور مي شود شايد حسش سنگين باشد  صدايت ،نگاهت،گيرايي چشمانت همه و همه در بند بند وجودم است تا بيايي و در آغوش بگيرمت  ...
17 آذر 1397