رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

روز جهاني كودك ١٦شهريور ٩٧

سازت، اگر! عشق بنوازد همه خلقت خواهند رقصید… زبانت، اگر! شیرین باشد همه پروانه ها گرد تو خواهند آمد… قلبت! دریای رحمت باشد همه!!! در آن جا خواهند گرفت… پس عشق را بنواز ! با زبان دلت بخوان ! و با قلبت پذیرا باش!!!… ✿◕ ‿ ◕✿ مهربانم ،چقدر خوبه كه هستي چقدر خوبه كه كنارم مي نشيني برايم آواز مي خواني و من عشق مي كنم با نجوايت و ساز ناكوكت و چقدر به دلم مي نشيند حتي كلماتي كه به اشتباه زمزمه مي كني يكي از بهترين سرگرميهايت خواندن موسيقي پر عشق براي مادر است و چشمان زيبايت موقع خواندن حس تمام كلمات را به من منتقل مي كند برايم از مهر مي خواني و زمزمه مي كني دوستت دارم را وااااااي من چقدر ...
16 مهر 1397

پائيز

پاییز را به چه تشبيه كنم برايت صبور. سنگین. منگ . از درون گرم. از بیرون سرد.انگار که وعده بدهد اگر قوز کنی بغلت می کنم که گرم بشی آن وقت یک چیز خوب نشانت می دهم. رنگهایم را! درس و مشقهایی که هنوزسخت و مشقت بار نشده اند. وعده هایی که با رونق پاییزی گالریها و سینما ها و کافه ها در پیش اند . یک عالمه غروب های زود هنگامی که نوید کلی غم انگیزبازی روشنفکر نمایانه می دهند. بعدش می توانی يك چاي بريزي و برای خودت زمزمه کنی که ” ما همچنان دوره می کنیم شب را و روزرا و هنوز را” بعدش کلی خوشت می شود که عجب آدم محترمی هستی که روح فرهیخته پاییز را دریافته ای! احتمالا چاشنی این فرهیختگی خیز گرفتن برای یک ماجرای عاشقانه پاییزی است درس...
9 مهر 1397

اول مهر ١٣٩٧ و ورود به مدرسه ات

سر به هوا، راهی کوچه های سرمازده پاییز می شوم. دوباره آن موسیقی دلنواز به گوشم می خورد: «خش خشِ برگ های خشک پاییزی، نوای آشنای کوچه های همیشه پر برگِ مهر». بچه ها از راه می رسند. چهره ها غریبه اند؛ امّا صمیمیت لبخندها آشناست. خنده کنان از کنارم می گذرند. فریاد می زنم: «صبر کنید!» «من هم می آیم.» بچه ها از من دور می شوند توی پیچ کوچه می مانم. پاهایم انگار سست شده اند. دوباره سعی می کنم. چیزی به مدرسه نمانده است. به مدرسه می رسم؛ به اتاقک کوچک بابای مدرسه. به تصویر خود در شیشه غبار گرفته پنجره اتاقک نگاه می کنم: من دیگر من نیستم؛ من بزرگ شده ام! دیگر بوی کتاب های نو و دفترهای سفید نمی دهم...
4 مهر 1397

٣١شهريور 97

  روز ٣١شهريور ٩٧ به قول خودت آخرين روز از بچگيت صبح كه از خواب بلند شدي كلي خاطرات بچگيت رو با مامان مرور مي كردي و بغضي كرده بودي كه هرگز فراموش نمي كنم عزيزدلم هنوز كوچكي ولي ورودت به مدرسه ذهنت رو درگير كرده كه ديگه خداحافظي كردي با دنياي كودكي هر چقدر هم كه باهات صحبت مي كنم و مي گم كه اينطور نيست قبول نداري  پرسيدم كه امروز مي خواي كجا ببرمت گفتي شهربازي ولي به شرطي كه خاله ليلا هم باشه عزيزدلم عاشقانه دوستش داري و خاله هم مي تونم بگم بيشتر از همه تو رو دوست داره گفتم بهت كه نمي شه شايد كار داشته باشه شايد نتونه گفتي بريم كورش تا نزديك خونشونه بتونه بياد و خودت بهش زنگ زدي و به خاطر تو با حال سرماخورده اش اومد و چقدر...
4 مهر 1397

عاشورا و محرم سال 97 و

مثل هر سال ايّام محرم شور و حال عزاداري امام حسين (ع) در تو بيدار مي شه و با صداي قشنگت نوحه مي خوني و مدام از من سؤال مي پرسي و بسيار مشتاق هستي تا برايت تعريف كنم  امسال نتونستم مثل سالهاي گذشته به تكيه ها ببرمت و روز عاشورا جبران كردم و كنار كودكاني كه مثل خودت شور حسيني داشتند واقعه كربلا رو شبيه سازي كردين و چشمانم مدام خيس مي شد از حس و حال عجيب تو  اميدوارم امام حسين ع يار كودكان سرزمينم و تو عزيز دل مامان باشه   ...
4 مهر 1397
1