سه سال و نه ماه گذشت
بعد از ظهر یک روز بهار است... مثل تمام دیگر عصرها شیرین و دلچسب... و فراموش نشدنی... صدای تو تمام خانه را پر كرده و با توپ كوچك قرمزت مشغول بازي هستي و چه شادی زایدالوصفی داري موقع گل زدن ها نشسته ام کنار پنجره ی خاطراتم چای می نوشم و غرق شده در خاطرات آن روزهاي شيرين گذشته به چه دليل انقدر دلتنگي ،خاطراتي كه نه فراموش مي شوند و نه تكرار چرا هر ماه دلم آشوب رفتن روزها مي شود و شادمان از گذر ماهروز شيرين بودنت اين چه حسي است حس عجيب مادرانه ،ياد آن روزهاي شيرين ، چه زود گمشان کردم،چه زود بار سفر بستند شایدتو زود بزرگ شدي،چایم عطر اسباب بازی های نوزاديت می گیرد عطر جغجغه ها و چرخهاي روروكت كه عاشقانه با پاهاي كوچكت هلشان...
نویسنده :
مامان فرناز
2:07