رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

عشقم به تو يكيه

دردانه ام رادمهر هميشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... وقتي بزرگتر بشي و معني يكي رو بفهمي مي بيني كه قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟اعتقادم هميشه اينه كه همه تجربه هاي زندگي يك بار شيرينه يك بار قشنگه يك بار دلچسبه  ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ...   ...
26 آذر 1393

هيچ چيز و هيچ كس هميشگي نيست

رادمهرم امروز من و تو خيلي دلمون گرفت دل مامان از اشكهاي پاك تو كه هنوز عادت نكرده اي به اين يهويي نبودنها گرفت  آره عزيزم دلم گرفت وقتي كه مثل هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه خودت با اشتياق صبحانه ماهي قرمز كوچولويي كه سه سال مهمان خونمون بود و به يمن ورود تو تا به امروز پيشمان بود را دادي و ماهي ديگر نماند و رفت وقتی آمد روی آب انگار گریه در چشمهایش نشسته بود و من مثل غربتی هایی که با یک حادثه، ته کاسه احساس را می لیسند بغضم گرفته بود. همان روزی که خریدمش یادم آمد که چه جسورتر از بقیه بود و از اندامش گرچه خون می چکید ولی عطوفتی خونین در آن نهفته بود. حالا آمده روی آب و من گریه ام گرفته... خجالت می کشم به تو بگویم چه قدر بغض دارم...
20 آذر 1393

دو سال و سه ماهه شدي شيرينم

جان دلم كودك آسماني من عاشقانه اي نوشته ام سراسر تو  امروز عجب روزي ست ماهروز آغازتو ,آغاز بودنت ,آغاز آمدنت ... عجب روزي ست امروز پسرم پر از شوقم براي امروزت براي ماهروزت  براي بزرگ شدنت  شانزدهم هر ماه مثل اينكه تازه متولد شده باشي پر از حس مادرانه ام و پدر شدنه پدر بي مثالت ...  آخ كه هر چه در وصف آن روز بگويم و بنويسم نمي توانم آنچه را كه بايد بيان كنم اصلا كلمات همه فرار مي كنند  كم اند براي نوشتن از امروز تو حال امروزم را فقط بايد مادر باشي تا بفهمي  امروز من پر از احساسات دوگانه ام دلتنگ براي عشق بازي هاي گذشته مان و بي تاب عاشقانه هاي نيامده مان ...
16 آذر 1393

دلگير مشو

  همدمم شبانگاهان هجوم گونه بوسه های تو و دوستت دارم های پیاپیت و نوازش گرم دستهايت  شادمانه غلتهای تو بر پشت من و بازی های کودکانه ات دگر باره تکرار قصه هاي شبانه و گرگ و مادر بزرگ و شنگول و منگول و ... چشم بیدار وبه رویا دیدن پرواز هزار کبوتر وهزاران پروانه از  عمق مه آلود دره ای . . . .تصور داشتن خانه ای دور از تصرف هر کس و . . .  آغوش امن من مادر دلباخته تو و خنده های شادمانه ای که گاه از عمق وجودت تا عرش اوج مي گيرد و من مات چشمانت  و گوش سپردن به سخنان ذوق زده ات بی آنکه دیگر زبانت از ترس خاموش باش های دیگران بگیرد . . . .آري اين است توصيف اين روزهاي بي تكرار ما يعني من ...
15 آذر 1393

خلق خدايي اما خالق جسم و روح مني

دليل بودنم رادمهرم دیگر دلنوشته هایم برایت... تکراری شده  مثل اخبارحوادث روزنامه مثل یک پیامک تکراری  مثل یک فیلم درام چند بار پخش شده  مثل یک دیکته شب  مثل یک کتاب قدیمی برای همه تکرار مکررات شده است همه از همگان می نویسند و من فقط از تو همه از همه جا میگویند ومن فقط از تو همه همه کس را یاد می کنند و من فقط از تو هر که را توان هر سخن باشد من باز از تو می نویسم نه جز تو یاری دارم و نه به جز دیدنت امیدی و نه چشمم روی انتظاری گاه با خود می گویم بهتر است بروم  می ترسم از اینکه از این همه تکرار به جائی برسم که یا کانال عوض شود یادفتری بسته شود و یا خاطری آزرده شود&nbs...
9 آذر 1393

دل نوشتي ديگر

  يار و ياور مامان صورتت را رو به من کردي و چشم هاي قشنگت را بستي. با دستم گونه هایت را نوازش کردم مثل هرشب با قصه هاي پيشنهاديت و ابراز احساسات قشنگ و كودكانه ات لبخند زدي و خوابیدي و من ماندم و هزار هزار فكر و خيال و رويا به دستهایت فکر می کنم به وابستگی شدیدی که هر روز هم بیشتر می شود. به عشقی که هر روز شعله ورتر می شود و به اینکه هر روز دستهایت را می بوسم و در ذهنم فکر می کنم نکند این آخرین بار باشد و دوباره می بوسمش.بعد فکر می کنم به جمله ای که "بچه ها چون به مادر خود احتیاج دارند او را دوست دارند وگرنه هیچ عشقی در میان نیست" و فکر می کنم اگر من روزی به  تو احتياج داشته باشم تو هم چنین عشقی به من می ...
2 آذر 1393
1